جلوه های اخلاص در خاطرات شهدا (3)
چیزی که همیشه روی آن تأکید داشت، مسأله ی نفس بود. او نفس اماره را خوب شناخته بود و خیلی خوب می فهمید که چه کاری نفسانی است یا خدایی.
نهایت خلوص
شهید حمید قلنبرچیزی که همیشه روی آن تأکید داشت، مسأله ی نفس بود. او نفس اماره را خوب شناخته بود و خیلی خوب می فهمید که چه کاری نفسانی است یا خدایی.
در زندگی همیشه تأکید بر خالص بودن کارها داشت. مسأله ی ریا را بسیار خوب درک کرده بود. می گفت: «اگر من کار بسیار مهمّی انجام دادم و به اسم دیگری تمام شد، امّا ناراحت نشدم، این نهایت خلوص است. امّا اگر ناراحت شدم و حتّی برای لحظه ای چیزی در ذهنم گذشت و بخواهم دیگران بدانند که چه کرده ام، شرک است. کار را باید فقط و فقط برای رضای خدا انجام داد.» (1)
او بوی مسجد می داد
شهید گمنام- سلام حمید جون!... اینجا چه می کنی؟
پیژامه اش را تا زانو بالا زده و با یک دست شیلنگ و با دست دیگرش جارو را گرفته بود. اندامش با این که لاغر و استخوانی بود، ولی محکم نشان می داد. چشمانش گرد و مهربان بود و... من که از دیدنش سیر نمی شدم، رفتم جلو و گفتم: «بده کمکت کنم.»
خندید و گفت: «نه حمید جون! فقط آبدارخانه مونده که اون هم یکی دو دقیقه دیگه تموم می شه... خُب چه خبر... دَرست چطوره؟»
به دیوار تکیه دادم... از مسجد بوی خوش خدا می آمد. شیشه ها، منبر، کتابخانه ی نقلی مسجد، همه شسته شده بود. کفش هایم را درآوردم و خُنکی موزائیک ها را کف پاهایم حس کردم. حیاط با ایرانیت پوشیده بود. هر زمان وارد مسجد می شدم، حس غریب، زیبا و ناشناخته ای احاطه ام می کرد. طوری که دوست داشتم مانند «علی»، با هر قدمی که برمی دارم دعایی، قرآنی، تسبیحی چیزی بگویم. او بوی مسجد می داد. بوی بهشت... ریش کم به طلایی می زد و نفوذش را می توانستی از طریق رفتار و کارهایی که به سنش نمی خورد و انجام می داد... درک کنی. (2)
چه کسی جارو به دست می گیرد؟
شهید بهروز لطفیفرماندهی گروهان ایثار، تمام بچّه های بسیجی را در آسایشگاه جمع کرد و پس از صحبت کوتاهی برای نیروهایی که آموزش می دیدند تا به زودی عازم جبهه شوند، از آن ها پرسید: «چه کسانی حاضرند هم اکنون اسلحه تحویل بگیرند؟»
همه ی نیروها دست خود را به نشانه ی آمادگی بالا بردند. فرمانده احسنت گفت و نگاهی به سطح آسایشگاه کرد که نیاز به جارو و نظافت داشت و بعد سؤال کرد: «خُب ما الان کسانی که علاقه دارند سلاح به دست بگیرند را شناختیم. حالا چه کسی جارو به دست می گیرد و این آسایشگاه را نظافت می کند؟»
تنها شهید بهروز لطفی دستش را بالا برد و مخلصانه به این کار مشغول شد. (3)
داوطلب
شهید احمد هویزیهنگامی که به «گردان جعفر طیّار (علیه السلام)» در «جبهه ی فاو» مأموریّت پدافندی داده شد، خاکریزهای خط، احتیاج به ترمیم داشتند. هر دسته مأمور شد، خاکریز مقابل خود را باگونی ترمیم کرده و دستشویی صحرایی برای خود بسازد. شهید علی اموری که مسئولیّت یکی از دسته ها را به عهده داشت، از نیروهایش برای این کار داوطلب خواست و شهید احمد هویزی که از نیروهای قدیمی گردان بود، برای ساخت دستشویی اعلام آمادگی کرد. در حالی که این برای بسیاری کار ناخوشایندی بود و می گفتند ما آماده ایم بجنگیم، نیامدیم که این کارها را بکنیم.
در یک روز گرم شهید هویزی از صبح تا شب کار را تمام کرد. او مسئول ادوات دسته بود و شلّیک مداوم خمپاره 60 او بود که امان دشمن را بریده بود. شهید احمد هویزی در همین مأموریت به آرزوی خود رسید و به ملکوت اعلی پیوست. (4)
پوتین های گلی
شهید گمنامبچّه های گروهان غوّاصی را هفته ای یک مرتبه به مرخّصی می فرستادند. هر کدام از ما دو جفت پوتین داشتیم. یک جفت برای زمانی که می رفتیم توی آب و یک جفت دیگر برای هنگامی که به مرخّصی می رفتیم و یا کارهای دیگری انجام می دادیم. زمان مرخّصی رفتن، پوتین های عملیّاتی خود را که حسابی گلی و کثیف شده بود، می گذاشتیم کنار چادرهای خودمان و پوتین های نو را می پوشیدیم و به شهر می رفتیم. وقتی از مرخّصی برمی گشتیم، می دیدیم که پوتین های گلی کنار چادرها همه تمیز و واکس خورده هستند. من از این عمل تعجّب می کردم. از هر کسی در این مورد سؤال می کردم، بی خبر بود.
تصمیم گرفتم این معمّا را حل کنم. هفته ی بعد که به مرخّصی رفتم، صبح زود جمعه خودم را به پادگان رساندم. وقتی به آن جا رسیدم، دیدم فرمانده ی گروهان در حال واکس زدن پوتین های بچّه های غوّاص می باشد و معاون او هم کمکش می کند. گفتم: «بالأخره شما را پیدا کردم. پس شما هستید که هر هفته پوتین های گلی را تمییز می کنید!»
فرمانده گروهان خواهش کرد این مطلب را به کسی نگوییم. (5)
لباس شخصی
شهید عبدالامیر جراح زادهشهید «عبدالامیر جراح زاده» که یکی از فرماندهان دلیر «گردان جعفر طیار (علیه السلام)» بود، پس از آن که یک سال تمام در جبهه ی جنگ تلاش و کوشش نمود و در چند مأموریت و عملیّات از خود فداکاری و ایثار نشان داد، برای چند روز مرخّصی به خانه می آید، به مادرش می گوید: «مادرجان! بهتر است لباس شخصی بر تن کنم. زیرا همسایگان با دیدن لباس های نظامی من فکر می کنند من در جبهه کاری انجام می دهم.» (6)
انگشتان کبود
شهید غلامرضا شریفی پناهپدرش از تجّار معروف فرش «بیرجند» بود. «غلامرضا» هم از بچّگی این حرفه را آموخته و در آن مهارت پیدا کرده بود. گاه گداری که یکی از همکاران می خواست فرش معامله کند، سراغ «غلامرضا» می رفت و به عنوان کارشناس از او کمک می گرفت. مدّتی هم این کار را به عنوان حرفه در پیش گرفت و درآمد خوبی هم کسب کرد، امّا یک دفعه آن را کنار گذاشت. به طوری که اگر کسی اسم فرش را می برد، حرفش را قطع می کرد. تعجّب آور بود. علّت این تغییر رویه را پرسیدیم و گفتیم: «آقا! شما که تخصّص دارید، درآمد این کار هم خوب است. چرا دنبالش را نمی گیرید؟ شما می توانید به عنوان تاجر فرش مطرح شوید!»
در جوابمان می گفت: «یک دفعه احساس کردم که این کار پرسود، مرا به سمت مسائل اقتصادی متمایل می کند. ممکن است در مقابل این سود، از اهداف مذهبی فاصله بگیرم. برای همین هم تصمیم گرفتم که دیگر دور و بر خرید و فروش نروم. اگرچه مطمئنم که هیچوقت از حدود شرعی عدول نمی کنم، ولی همین قدر که ذهنم مشغول سود باشد، کافی است تا از قافله خدایی باز بمانم»
من و مادر از «قاین» به بیرجند رفتیم که «غلامرضا» را ببینیم. چون علاقه ی زیادی به مادر داشت. آن روز را در خانه مانده بود. چیزی نگذشت که فهمیدیم روزه است. قصد داشت وضو بگیرد، جوراب هایش را که درآورد، چشم مادر به انگشتان کبودش افتاد. با نگرانی پرسید: «چرا پاهات این قدر کبود شده مادرجان؟»
غلامرضا خندید و گفت: «خودمان را برای حمله آماده می کنیم. ما را تعلیم می دهند. از کوه ها و تپه های صعب العبوری می گذریم. خوب، توی این راهپیمایی های طولانی، پوتین، انگشت هایم را زده است.»
یک دفعه خنده از روی لبانش جمع شد و با حسرت گفت: «من دوست دارم که توی این تعلیم ها، همه ی گوشت هایم آب شود و فقط رگ و پوست و استخوانم بماند. شاید به همراه آن ها گناهانم هم پاک شود.» (7)
محاسبه
شهید دکتر سید احمد رحیمیبیشتر اوقات روزه می گرفت. تا جایی که این اواخر وزنش به شدّت کم شده بود. پس از شهادت «احمد» یادداشتی از او به دستم رسید که به خطّ خودش نوشته بود: «حرکتی از من سر زد که شایسته نبود. پس باید به جبرانش چهار ماه روزه بگیرم و مبلغی انفاق کنم.»
یعنی به این طریق اعمالش را محاسبه می کرد. دوستانش در سپاه و جهاد به نیابت از احمد و به احترام نوشته اش، همگی روزه گرفتند. مبلغی هم که برای انفاق در یادداشتش قید شده بود، در ملاقاتی به امام (ره) تقدیم کردیم.
البته حضرت امام (ره) عین مبلغ را به فرزند «احمد» بخشیدند.
متّهمی که بدون مجوّز، اسلحه حمل می کرد و هنگام دستگیری از احمد یک سیلی خورده بود، نقل می کرد: «شبانه زنگ خانه به صدا درآمد. در را باز کردم. آقای رحیمی بود. رو به من کرد و گفت؛ اجازه می دهید به داخل منزل بیایم؟
گفتم بفرمایید. امّا ترسیدم که نکند باز هم بچّه های سپاه آمده اند تا خانه ام را بازرسی کنند. آقای رحیمی به وسط حیاط که رسید، ایستاد و گفت: آقا! آن شب که دستگیرتان می کردم، یکی سیلی به ناحق زدم. حالا آمده ام تا قصاصم کنی.
من که شگفت زده شده بودم، گفتم؛ نه آقا! قصاص برای چی؟ من داشتم فرار می کردم، شما هم مجبور شدی.
به اصرار گفت؛ من یکی سیلی زدم. شما هم یک سیلی بزن. من طاقت قیامت را ندارم.
از رفتار جوانمردانه اش بی اختیار شدم. سرم را خم کردم تا دستش را ببوسم. امّا او نگذاشت ولی من سینه اش را بوسیدم و گفتم؛ من هرگز این کار را نمی کنم.
او که می دید به هیچ وجه راضی به قصاص نیستم، موقع رفتن گفت «پس در همین دنیا بگذر و از من راضی باش.» (8)
خدا دوست داره
شهید رضا شکری پورحقوق که می گرفت، مثل گوشت قربانی تقسیمش می کرد. قسط ها، فقرا، کمک به جبهه و... کمی هم برای خودمان می ماند.
گفتم: «کمک به جبهه دیگه برای چی؟ خودت که اون جایی. کمک از این بالاتر؟»
حاج رضا گفت: «ما برای اسلام و انقلاب کاری نمی کنیم. این وظیفه است یه پول ناقابله!»
بازی تمام شد. از گرما له له می زدیم. دویدیم سرچشمه ی آب. رضا آب نخورد. فقط صورت شست. گفتم: «آب خنکیه و زیر چشمی نگاهش کردم. چیزی نگفت. صورتش گل انداخته بود. گفتم: «نکنه روزه ای؟» لبخند تلخی زد: «مث این که ماه رمضونه!»
گفتم: «حالا که تکلیف نشدیم.»
گفت: «خوب و بد رو که می فهمیم. روزه خوبه. خدا دوست داره.» (9)
این سه نفر
شهیدان رضا زارع، مسعود ماکنانی، ناصر موسی وندسه تن از نیروهای بسیار مخلص و دوست داشتنی به نام های «رضا زارع»، «مسعود ماکنانی» و «ناصر موسی وند» به شهادت رسیدند. من قبل از عملیّات با این سه نفر هم چادر بودم. یکی از فرماندهان گروهان ها، به شوخی به آن ها می گفت: «من صلاح می دانم که شما سه نفر پیش هم ننشینید. چون شما با هم شهید می شوید.»
عبادت، دعا و نیایش، صداقت و اخلاص؛ از جمله ویژگی های بارز این سه نفر بود. شب ها، شب زنده داری می کردند و کمتر می خوابیدند. هر وقت پیش هم بودند، بچّه ها به شوخی، جمله ی فرمانده گروهان را به آن ها گوشزد می کردند. آنها لبخندی ملایم و دوست داشتنی می زدند و در پاسخ می گفتند: «شهادت، سعادت می خواهد.»
در حین عملیّات، من جلوتر از آن ها حرکت می کردم. در همان وقت پای یک نفر از نیروها در درون گل و لای گیر کرد. به او کمک کردم تا از گل و لای بیرون آمد. خودم نیز از آنجا عبور کردم. وقتی به عقب نگاه کردم، دیدم بین ستون نیروها فاصله افتاده است. برگشتم تا جویای علت شوم. یکی از بچّه ها گفت: گلوله ی دشمن بین بچّه ها اصابت کرده و سه تن از بچّه ها شهید شده اند. وقتی خودم را به آن جا رساندم، دیدم همان سه نفر بزرگوار در یک مکان با یک گلوله در کنار هم به شهادت رسیده اند. (10)
وضعیّت علی
شهید علی نقی ابونصریزمانی که تازه کار ساختمان ما تمام شده بود، در موقع اسباب کشی به منزل جدید، هیچ یک از اتاق های ما فرش نداشت. ما توانستیم فقط یکی از اتاق ها را با یک موکت کوچک قدیمی و یک فرش شش متری پر کنیم. وضعیّت بدهکاری ما هم طوری بود که اجازه نمی داد به هیچ عنوان، فرش یا موکتی را خریداری کنیم. با وجود این، بعد از گذشت چند ماه، یک روز در جبهه تعدادی موکت شش متری به قیمت تعاونی، برای رزمندگان برده بودند. یکی از دوستان علی که مسئول تقسیم موکت ها بود، چون از وضعیّت علی خبر داشت، با اصرار زیاد از علی می خواهد یکی از آن ها را خریداری کند. امّا چون علی هیچ وقت از این جور امکانات مادّی برای نفعِ شخصی خود استفاده نمی کرد، قبول نمی کند و اصرار دوستش را رد می کند. اتفاقاً مدّتی بعد، ما دیدیم که یک روز، همان دوستش به خانه ی ما آمد و همان موکت شش متری را که علی نگرفته بود، به خانه ی ما آورد. بعد معلوم شد ایشان از سهمیه ی خودشان آن را خریداری کرده و برای ما آورده بود. علی هم ناچار مبلغ ششصد تومان، پول موکت را به ایشان پرداخت.
در شب تولّد «امام حسین (علیه السلام)» که برای علی و دو نفر دیگر از پاسداران در محل سپاه، توسط امام جمعه شهرستان، مراسم عقد انجام گرفت، امام جمعه به هر کدام از آن ها یک حواله ی یخچال به عنوان هدیه داد تا از بنیاد پانزده خرداد تحویل بگیریم. امّا چون ما خودمان یک یخچال داشتیم، علی از گرفتن آن صرف نظر کرد و با وجودی که علی در آن موقع حتّی یک فرش کوچک هم نداشت و ما در اتاق پذیرایی مادرشان زندگی می کردیم، هر چه به او اصرار شد که لااقل به جای یخچال یک فرش بگیرد، قبول نکرد. (11)
همچون مادر وهب
شهید تقی بهمنیآمدند تا به هر نفر پانصد تومان حقوق بدهند. همه ناراحت شدند و اعتراض کردند که مگر ما برای پول و حقوق به این جا آمده ایم و بعدها برای این که بچّه های رزمنده، ناراحت نشوند، تحت عنوان این که آن پول هدیه ی امام است و تبرّک است، پول ها را به برادرها دادند. امّا او هیچ وقت پولی نگرفت.
پرسید: «این وهب کی بوده؟»
یک چیزهایی بلد بودم. گفتم. دیدم یک جوری شده گفتم: «چیه؟»
تقی بغض آلود گفت: «دوست دارم وقتی سر مرا هم به مادرم تحویل دادند، مثل مادر «وهب» سرم را پرت کنه و بگه من پسرم را در راه خدا داده ام و هدیه ام را پس نمی گیرم.»
نم نم اشک می ریخت.
داوطلبانه رفت. با عشق. نه این که مجبور باشه!
مرخّصی بدون حقوق گرفت؛ از آموزش و پرورش.
گفت: «می خوام برم جبهه. جنگ در رأس اموره.»
بیست و پنج نفر بودیم. خسته و گرسنه و از همه بدتر؛ اتمام مهمّات.
دستور از فرماندهی ابلاغ شد: «عقب نشینی!»
فرمانده های دوقلو (تقی و مهدی) تا صبح پلک رو پلک نگذاشته بودند. «قراویز» حفظ شد. این بار ماتِ اوج اخلاص و ایثار آنها شدیم.
نیروهای کمکی تازه نفس، از نفش آن ها گرم شدند.
اذیّت می شد. رفتم «همدان» و به دکتر، دردش را گفتم. سفارش فرستاد؛ درمان از راه دور.
احوالش را پرسیدم. تشکّر کرد و گفت: «خوب شدم. ولی اگر با این بیماری بودم بهتر بود!»
- «چرا؟»
«آخه آن موقع بدنم می خارید و کمتر می خوابیدم.»
تو وصیت نامه اش نوشته بود:
«من می دانم که جنگ تحمیلی پایدار نیست و خداوند وعده داده است که پیروزی از آن ماست. من شهادت را دوست دارم و هر لحظه به استقبال آن می روم. می خواهم با خونم، اسلام را یاری کنم. اگر خدا این قربانی را قبول کند.
دو سال و نیم حقوق نگرفته بود.
گفتم: «بیا بریم حقوق بگیریم.»
گرفت. ولی دادش به من.
گفت: «امانت پیشت باشه.»
بعد از شهادتش بسته ای آوردند دادند به من.
پرسیدم: «این چیه؟»
گفتند: «حقوق شهید بهمنی. امانت پیش ما بوده. سفارش کرده که بدین دارالایتام همدان». (12)
سیلاب
شهید مهدی باکرینزدیک تر که شدم «آقا مهدی» را دیدم که سراپا خیس، در زیر باران، بچّه ها را به طرف ماشین ها هدایت می کرد. به همّت «آقا مهدی» رزمندگان آن شب را در مساجد شهر دزفول گذراندند.
صبح، پادگان به شهر تاراج شده ای می مانست که سپاهی آن را غارت کرده باشد. وضع عجیبی پیش آمده بود. اکثر چادرها پاره شده و شکسته بودند. وسایل چادرها به اطراف پراکنده شده بود؛ وسایل چادرها را، سیل به قسمت جنوبی پادگان برده بود و هنوز سیلاب فروکش نکرده بود. در دوردست، یکی از نیروها در حال کندن کانالی بود تا سیل را به سویی دیگر هدایت کند. نزدیکتر که شدم، دیدم آقا «مهدی» با لباس های خیس، بر روی تراکتور مشغول کار است. (13)
یار امام
شهید رضا شکری پورگردان که از عملیّات برگشت، پیشنهاد داد برای شهدا فاتحه بگیریم.
بچّه های گردان های دیگر، نوحه خوان می آمدند. «حاج رضا» خودش ایستاده بود دم در چادر، خوش آمد می گفت. کفش ها را جفت می کرد.
لوح تقدیری از طرف فرمانده ی لشکر برای حاج رضا فرستاده بودند.
محکم کوبید روی میز و گفت: «این حقّ من نیست. حقّ اون بچّه بسیجی هاست که سینه سپر کردن جلوی دشمن.»
«رادیو بسیج»، خبر داد حاج رضا قراره بیاد مژده ی عملیّات بده.
گفتم: «وقتی رسید، همه با هم می گیم؛ صلّ علی محمّد یار امام خوش آمد.»
گفتند: «خیلی خوبه!»
وارد چادر شد. همه یک صدا، شعار دادند؛ صلّ علی محمّد...
اخماش رفت تو هم. نسشت گوشه ای. اشکش درآمد.
گفت: «تو رو خدا نگید، بچّه ها! منِ رو سیاه کجا؟ یار امام، کجا؟»
حاج رضا گفت: «زمان مرخّصی تمام شد. باید برگردم.»
گفتم: «امّا تو فرماندهی!»
گفت: «به همین دلیل، باید الگوی نیروها باشم.» (14)
پی نوشت ها :
1. راز پرواز، ص 61.
2. هور و همیشه، ص 24.
3. آه باران، ص 36.
4. آه باران، ص 50.
5. آه باران، ص 52.
6. آه باران، ص 97.
7. بحر بی ساحل، صص 157-156، 168.
8. افلاکیان، صص 140-139 و 166.
9. ققنوس و آتش، ص 66.
10. واقعیت هایی از جنگ، ص 72.
11. چکیده ی عشق، صص 172-171.
12. آیینه تر از آب، صص 53-52، 70، 72، 118-117، 120، 164 و 170.
13. خداحافظ سردار، ص 39 و 40.
14. ققنوس و آتش، صص 52، 86، 116 و 141.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}